آخرین مطالب پیوندهای روزانه
پيوندها
نويسندگان عاشقانه های من من اگر پیامبر بودم معجزه ام خنداندن کودکان خیابانی بود.... کودک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم،اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش رااز نگاهش میشد خواند،اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد ودلخوش کرده ایم که سکوت کرده ایم. سکوت ((پر))بهتر از فریاد ((توخالی)) نیست؟ فکر میکنیم کسی هست که سکوت ما را بشکند اما افسوس که انتظار بی فایده است. آنقدر از گذشته ات سر افکنده ای که نمی توانی به آینده بیندیشی و آنقدر صهبای نفس سر کشیدی که جایی برای خدا نگذاشتی. آنقدر در زندگی دویدی که آخر هم بدهکار شدی. چه شد که دلپاک آمدی و روی سیاه خواهی رفت،حال تویی و روزنه امید بخشش پروردگارت.اویی که سالهاست که فراموشش کرده ای اما باز هم تو را میخوان
یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:32 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان.. یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:31 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
وقتی دنیا گند میشود بگذار من هم گند بزنم به خودم و به دنیا.میدانم دنیا ککش نمیگزد ولی اینطوری چند ثانیه ای خالی می شوم. کفرم گرفته از خودم. میخواهم نباشم و نمی شود. لنگ بودنم هستم. وای امروز هم گذشت و فردا ها چه خواهد شد؟ نه دیگر نمی خواهم اینگونه روزگار بگذارنم. بی ترنم و بی تمنا. بی بخار و بی هوا. بی تو بودن با غم خاموش بودن. کوره ای سوزان شده است درونم. کاش دنیا بر می گشت و من خودم را پیدا میکردم. گم شده ام . مفقود الاثر شده ام و وقتی مفقود الاثر میشوی تاریخ هم نمی داند تو کجایش هستی.رگ و پی ، بی استخوان است. کسی میتواند باز خواستم کند،چرا؟ یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:29 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
خدایا!!! یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:27 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
یه موقع هایی هست که به خودت می گی : الان می خوام بنویسم.هوا بارونیه.صدای باد و بارون قاطی شده با صدای یه خواننده عرب که شعر زیبایی می خونه با این مضمون که : منتظرتم.خیلی وقته! با تو روزهایی دیدم که به عمرم ندیده بودم.تو دنیا رو برام با آرامش کردی.دیگه انگار هیچ چیز برای دونستنم نمونده.دیگه از هیچی نمی ترسم.منتظرت بودم و دنبالت می گشتم! دم در اتاق رو که نگاه می کنم می بینم که بارون خیلی شدیدتر ازین حرفهاست.اینجور که پیش می ره اتاق خیس خیس می شه!!!وقتی هوا بارونیه نمی دونم چرا یهو تلپی می افتم توی حوض خاطره هام!!؟ اولین قصه قصه ما بود آخرین قصه از یاد نرفتنی هم قصه ما بود! همین...!!!!!! عاشق شدم و اون عاشق بود.گذشت روزای ما! نمی دونم بارون کدوم روز نحس خزونی بود که دل تورو شست؟؟؟؟؟ فقط می دونم من اینجا بی تو خیلی تنهام! دلگیرم! من بارونیم! بارونیم!!!! یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
سلام فاحشه! تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه ترا پلید می دانند، من هم مانند همه ام راستی روسپی! از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !! اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟ تن در برابر نان ننگ است بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین شنیده ام روزه میگیری، غسل میکنی، نماز میخوانی، چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری، رمضان بعد از افطار کار می کنی، محرم تعطیلی. من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه!!!… دعایم کن
یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:21 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
![]() ![]() |