آخرین مطالب پیوندهای روزانه
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان عاشقانه های من من اگر پیامبر بودم معجزه ام خنداندن کودکان خیابانی بود....
بگذار لبانم را به گناه بوسیدن لبانت آلوده کنم !
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 5:6 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
تونیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 2:52 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه يکي وقت اذون يکي زير بارون يکيم وقتي دلي ميشکنه..... من وقت اذون زير بارون با دلي شکسته دعا کردم خدايا هيچ دلي نشکنه . .
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 2:47 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
حسرت چيزي نيست که من بخورم حسرت اون چيزيه که به دلت ميذارم …
شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 2:43 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
ديــگر نــه اشــکهايم را خــواهي ديـد و نـه التماس هايم را ... و نه احســـاســات ايــن دل لـعـنـتـي را … به جاي آن احساسي که کشتي ، درختي از غرور کاشتم شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 2:41 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
عشق واقعی وقتیه که دختر به سادگی چشماشو میبنده و اجازه بوسیدن میده اما پسر پیشونی دختر رو میبوسه ... شنبه 8 مهر 1391برچسب:, :: 2:34 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
دیر آمدی باران ، دیر . من در جایی در حجم نبودن کسی خشکیدم
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 3:58 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
کابوس می دیدم از خواب پریدم که به بودن تو پناه ببرم افسوس . . . یادم رفته بود که از نبودنت به خواب پناه برده بودم
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 3:54 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد برآورد : « آدم پیدا کنید ، سجده خواهم کرد»
جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 3:45 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
فیلم مسخره ای به نام " زندگی" با بازیگر مزخرفی به نام "من" از کارگردان خوبی به نام "خدا" واقعا بعید بود ! جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
دیگر به تو فکر نمی کنم . . . گناه است ، چشم داشتن به مال غریبه ها جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 1:39 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
همیشه در ریاضیات ضعیف بودم سال هاست دارم حساب می کنم چگونه من به علاوه تو ، شد فقط من ؟!؟ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
من زانوهایم را به آغوش کشیده بودم وقتی ... تو برای آغوش دیگری زانو زده بودی . . . جمعه 7 مهر 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
خدایا آلودگی نفس آدم های اینجا از حد هشدار گذشته ؛ دنیا رو چند روزی تعطیل نمی کنی؟
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 5:37 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
و اکنون تو با مرگ رفته ای ؛ و من این جا ، تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس ، گامی به تو نزدیک تر می شوم این زندگی من است شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 3:16 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
این تو نیستی که مرا از یاد برده ای
این منم که به یادم اجازه نمی دهم حتی از نزدیک ذهن تو عبور کند صحبت از فراموشی نیست ، صحبت از لیاقت است شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:57 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
خدایا می تونم ورقمو تحویل بدم ؟ می دونم امتحانم هنوز تموم نشده ، ولی من دیگه طاقت این دنیا رو ندارم . . . شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:54 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
هر جا که می بینم نوشته " خواستن توانستن است " آتیش می گیرم ! یعنی اون نخواست که نشد . . . شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:49 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
عزیزم علاوه بر اینکه جات اصلا خالی نیست ؛ سر اینکه کی جات بیاد دعواست شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:44 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
روزی می رسد که برگ برنده ات "دل" می شود
ولی تو دیگر حاکم
!!! نیستی
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
هیس ... ساکت ... یک کف مرتب ... به افتخار رفتنش ... چه با احساس من رو گذاشت و رفت . . . شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:19 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 2:10 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
من از اعدام نمیترسم! دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 16:45 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
عاشق عاشق تر دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:59 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
شب عید بود و هوا، سرد و برفی. دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
گل آفتاب گردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم.
دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
ای انسان به اندازه ای گناه کن ، که فردای قیامت تحمل آتیش جهنم را داشته باشی دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:32 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
دستی نیست تا نگاه خسته ام را نوازشی دهد. اینجا ،باران نمی بارد... فانوسهای شهر،خاموش و مُرده اند دست های مهربانی ،فقیرتر از من اند...! نامردمان عشق ندیده ،خنجر کشیده اند بر تن برهنه و بی هویتم ! دلم می خواهد آنقدر بنویسم تا نفسهایمتمام شود. آنقدر دفترهای کهنه را سیاه کنم ، تا سَرَم ، فریاد کنند. می خواهم امشب، شاعر نو نویس کوچه ها شوم. بوی غربت کوچه ها امان بُریده است...! می خواستم واژهای پیدا کنم تا ... دلتنگی کهنه و بی خاصیتم را عرضه کند ، ولی واژه ها باز همغریبی می کنند. می خواستم ، کاغذی بیابم منت نگذارد ، تنش را بدستانم بسپارد ، تانوازشش دهم ، اما ، اعتمادی نیست...! این لحظه ها ی لعنتی ، باز هم مرا عذاب میدهند... این دقیقه های بی وفا ، بی وجدانترین ِ عالم اند...! دستی نیست تا دستهایخسته ام را گرم کند... نگاهی نیست ، تا مرا امید دهد... نفسی نمانده تا به آن تکیه کنم. اینجا، آخرین ایستگاه عاشقیست دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
نمی خواهد مرا «عاق» کنی؛ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
سکوتم را چگونه خواهم شکست تاریکی بر اندامم مستولی گردیده هر دم صدای ترک خوردن استخوانهایم را میشونم این صداهاست که سالهاست با من آشناست دیگر گفتن کلمات نیز برایم سخت و دشوار گشته بغض گلویم را می فشارد صدای پای ثانیه ها را که به آرامی از کنارم عبور می کنند همانند ناقوصی هر دم در گوشم سیلی وارد میکنند می شونم و میبینم و حس میکنم زندگی تیره و تار را با زندانی سیاه و کثیف میگذارنم تنها با غمها زیبایی را سالهاست فراموش کردم شادی ها را سالهاست در تاریکی دفن کرده ام سنگینی غل و رنجیر روزگار دیگر قدرت حرکت را نیز از من گرفته است ریشه هایم را حس میکنم که هر لحظه جای آب خونابه را به من هدیه می کنند دیگر خسته شدم اگر جایی برای خسته شدن نیز برایم باقی مانده باشد دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:32 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
قطره دلش دریا میخواست ، خیلی وقت بود كه به خدا گفته بود. دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالی رنجور و كوچك كنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت:
چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛
درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی وبیرهاورد برگردی. كاش میدانستی
آنچه درجستوجوی آنی، همینجاست... مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه
لذت جست و جو رانخواهد یافت.
و نشنید كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را
کسی نخواهد دید، آن جز كه باید.
مسافر رفت و كولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ پست.
مساافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...
به ابتدای جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود. درختی هزار ساله، بالا.
بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاشنشست تا لختی بیاساید.
مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داری، مرا هم میهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز كه میرفتی،
در کوله ات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت
دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال
رفتم و پیدا نكردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست ...
دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
به همین راحتی دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
مگر ترانه هاي آسماني عشاق و سرودهاي ملكوتي دلباختگان بگوش تو نمي رسد؟ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
خدایا من به دنبال چه هستم ؟ دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
خدای عزیز! دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 1:8 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
کلاس ادبیات معلم گفت: ... فعل رفت را صرف کن!... رفتم ..رفتی. رفت.. ساکت میشوم میخندم !... ولی خنده ام تلخ میشود،... استاد داد میزند خوب بعد ادامه بده و من میگویم: رفت... رفت... رفت ... و دلم شکست، غم رو دلم نشست، رفت شادیم بمرد، شور از دلم ببرد ،... رفت ..رفت ..رفت... و من میخندم و میگویم... خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است ... کارم از گریه گذشته است به آن میخندم یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:35 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:35 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ، دلگیر مباش که نه تو گنهکاری نه او او دلش برای پذیرش مهربانی تنگ است، گناه از او نیست، تو هم با تمام مهربانیت زیباترین معصوم دنیایی، پس خود را گنهکار نبین.
یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : مهدی افشارزاده
|