خدایا من به دنبال چه هستم ؟
خدایا من چه می خواهم که خود نمی دانم ؟
پرم از حرف هیچ ...
نمی توانم بگویم ...
پر از فریاد ...
این چه عشقی است ؟
چرا بدین گونه بی قرارم کرده است ... چرا ... چرا ...
مگر عشق بی قراری است ...
مگر عشق به تو آرامش نیست ...
نمی دانم چه کنم ...
مانده ام سر گردان و حیران ...
احساس می کنم مرا به حال خود رها کرده ای ...
هرچه جستجو می کنم دستت را نمی یابم ...
مرا به حال خود مگذار که سخت مهتاجتم ...
می دانم هستی ، می دانم صدایم را می شنوی ...
می دانم عشقت لیاقت نمی خواهد ...
پس چه می خواهد که من ندارم؟
هرچه داشتم و نداشتم ، همه را از خودت خواستم ...
از خودت خواستم مرا با این رو سیاهی ببخشایی ...
و بیامرزی ...
می دانم کمکم کرده ای ...
شاید چشمان من بسته شده است ...
خدایا من با تو بودن را می خواهم و بس ...
این ها همه بهانست...
دلم هوای تو را می کند ...
دلم تو را فریاد می زند ...
یادت آرام جان من است ...
می دانم که جز تو کسی نیست که مرا آرام کند ...
می دانم که زندگی من بیهوده نیست .
چون تو ... چون تو آن را زیبا آفریده ای ...
خدایا تو را سپاس ...
تو را شکر ...
خدایا ...
در برابرت کلمه کم می آورم ...
خدایا خود می دانی چه می گویم . پس چه نیازی است که لب بگشایم ...
دلم از آن توست ... آن را نزد خودت نگه دار و و خود آن را آرام گردان ...
نظرات شما عزیزان:
مریم
ساعت0:25---27 شهريور 1391
واقعا وبلاگت به روزه . دوسش دارم